بر لب جویی و در کنار کسی که دوستش داشتم نشسته بودم. کف دستش را در جوی فرو برد و آن را بیرون آورده و به من نشان داد و گفت: آبی که کف دستم جای گرفته میبینی؟این نشانه عشق من است!
و به راستی چنین بود...مادامیکه دستانمان را با دقت باز نگه داریم آب در کف دستها باقی میماند.اما اگر انگشتانمان را سفت و سخت به هم بچسبانیم و و سعی کنیم که آبها را به اجبار در دستهایمان نگه داریم یک قطره آب هم در کف دستهایمان باقی نمی ماند.
اینست بزرگترین اشتباهی که مردم در هنگام عاشق شدن مرتکب میشوند...آنها میخواهند عشق را به اجبار حفظ کنند...به او امر کنند ...از او انتظار دارند...او را محدود میکنن...
بدینگونه است که عشقشان همچون همان آبها با کوچکترین تکانی از بین میرود و نابود میشود...
عشق باید آزاد باشد ...شما نمیتوانید طبیعت عشق را تغییر دهید...
اگر کسی را دوست دارید اجازه بدهید آزاد باشد...او را زندانی افکار و عقاید خود نکنید...
بدهید اما انتظار گرفتن نداشته باشید....
متقاعد کنید اما امر نکنید...
حفظ کنید اما اسیر نکنید...
خواهش کنید اما دستور ندهید...
موضوعات مرتبط: داستان ، عکس
تاريخ : یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۲ | 11:33 | نویسنده : مینا |

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بودهاند، آب جوشان، اما هرکدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میآمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر میشود تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : دوشنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۲ | 8:42 | نویسنده : مینا |
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟....
تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود
✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦✦
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ | 12:49 | نویسنده : مینا |
حکایت و داستان امروز :
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!
شاگرد که می دانست استادش دروغمی گوید حرفی نزد و استادش رفت.
شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به
مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با
نان خورد و کف دکان دراز کشید.
خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده
ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از
پیراهن ها را دزدید و رفت.
وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : شنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ | 19:14 | نویسنده : مینا |
حکایت و داستان امروز :
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ | 20:55 | نویسنده : مینا |

پیامبرى ادریس (ع)
حضرت ادریس(ع)پس از آدم و شیث(علیه
السلام)به مقام پیامبری برگزیده شد.او همواره مردم را به پرستش خدای یگانه و دوری
ازگناه دعوت می کرد و پیروانش را به ظهور پیامبران بعدی، بویژه خاتم الانبیاء محمد
مصطفی(ص)، بشارت می داد.
در نام این پیامبراختلاف است. گروهی نامش را اخنوع و
لقبش راادریس دانسته اند. دسته ای وی را «اوزریس» خوانده، ادریس رامعرف این نام
شمرده اند. جمعی معتقدند نامش در تورات «اخنوع»یا «خنوع» است و «هرمس الهرامسه» و
«مثلث النعمه » و «المثلث» لقب داده اند; زیرا ملک و حکیم و نبی بوده است.
علامه
طباطبایی(ره)در این باره می فرماید: نام ایشان به زبان یونانی طرمیس بود که در زبان
عربی اخنوع گفته می شود. اما بعضی دیگر می گویند: در زبان یونانی به ایشان ارمیس می
گویند که درزبان عربی هرمس گفته می شود و خداوند عزوجل هم در کتاب قرآن ایشان را
ادریس نامید.»
حضرت ادریس (ع) از جمله پیامبرانى است که در قرآن، از آنان یاد
شده است خداى سبحان فرمود:
<وَإِسْمعِیلَ وَإِدْرِیسَ وَذَاالْکِفْلِ
کُلٌّ مِنَ الصّابِرِینَ»؛ (۱) <وَاذکُرْ فِى الکِتابِ إِدْرِیسَ إِنَّهُ کانَ
صِدِّیقاً نَبِیّاً * وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیّاً»(۲)
قرآن، وى را
به صفاتى، چون صبر و راستگویى و برخوردار از مقام برجسته، توصیف فرموده است. خلاصه
نظر دانشمندان در باره وى این است که او نخستین پیامبرى بود که جبرئیل(ع) براى
ارشاد و هدایت نسل (قابیل) بر او وحى نازل کرد تا از طغیان و سرکشى و کفر خویش دست
برداشته و به پیشگاه خداوند توبه نمایند، و طبق دستوراتِ آیین او زندگى
کنند.
قرآن، در باره زندگى و دستوراتِ دین و آیین ادریس (ع) مشروحاً سخن نگفته
است، چنانکه سند تاریخى و پا برجایى هم از زندگى او در دست نیست. معتبرترین کتابى
که درباره او سخن گفته تاریخ الحکماء (۳) است که ما به بیان برخى مطالب پراکندهاى
که در آن وجود دارد، مىپردازیم، البته نه به عنوان اینکه این مطالب حقایقى بىچون
و چراست، بلکه از باب آگاهى.
حضرت
ادریس(ع)به کثرت درس و تعلیم و نشر احکام و سنن الهی مشهود بود و بدین سبب وی را
«ادریس » نامیدند.او نخستین کسی بود که به نوشتن پرداخت و در علم ستاره شناسی وحکمت
نظر کرد. خداوند وی را از اسرار و چگونگی ترکیب فلک ونقطه اجتماع ستارگان آگاه ساخت
و شمار سالها و دانش ریاضی وهیئت به او آموخت.
وقتی ادریس به پیامبری
مبعوث شد، مردم به هفتاد و دو زبان سخن می گفتند و خدای متعال همه آن لغات را به وی
تعلیم داد. او همچنین نخستین کسی بود که حرفه و هنر دوزندگی داشت و لباس می دوخت.
قبل از وی مردم پوست برتن می کردند. ادریس خیاط بود و در مسجد سهله بدین کار اشتغال
داشت.
آن پیامبر بزرگوار نخستین فرستاده خداوند بود که با اسلحه به جنگ دشمنان
(فرزندان قابیل)رفت. یکی از فرزندان قابیل را به اسارت در آورد.
ادریس پیامبر فرزندان متعددی داشته که فقط نام «متوشلخ» و «ناخورا» و «حرقاسیل» در کتابها ذکر شده است.
ابن عباس می گوید: پنج تن از پیامبران به زبان سریانی(یونانی)سخن
می گفتند:
۱- آدم(ع)
۲- شیث(ع)
۳- ادریس(ع)
۴- نوح(ع)
۵-
ابراهیم(ع)
مشهور این است که حضرت
ادریس(ع)سومین پیامبر است و پس از آدم و شیث(ع)بدین مقام برگزیده شد. گروهی وی را
دومین پیامبر می دانند و دسته ای نیز نوح راپیامبر دوم شمرده اند و ادریس را یکی از
انبیاء بنی اسرائیل می دانند. ابن کثیر در پاسخ این گروه می گوید: این سخن گمانی
بیش نیست.
گروهی نیز ادریس را یکی از علمای بنی اسرائیل دانسته اند. این سخن به
وسیله بعضی از مفسیران رد شده است.
ابن مسعود و ابن عباس چنان نقل کرده اند که الیاس همان ادریس است. البته این سخن صحیح نیست; زیرا طبق کتب تاریخی الیاس ازفرزندان نوح(ع)و ادریس جد پدر نوح است و این دو قابل جمع نمی نماید.
اندیشمندان در مورد زادگاه و محل نشو و نماى آن حضرت اختلاف دارند، عده اى گفته اند: وى در مصر متولد شده و او را هرمس الهرامسه(۴) نامیدهاند و زادگاهش در <منف» (نام شهرى در مصر) است. و نیز گفته اند نام وى به زبان یونانى ارمیس بوده که معناى عربى آن هرمس و به زبان عبرى خنوخ و در عربى اخنوخ تلقى شده است و خداى – عزوجل – او را در قرآن که به زبان عربى آشکار نازل شده ادریس… خوانده است.
هرمس (ادریس) از مصر بیرون رفت و در زمین گردش کرد و سپس به آن سرزمین بازگشت،
[سرانجام] خداوند او را در هشتادو دو سالگى به نزد خود بالا برد (از دنیا
رفت)(۵).
دسته اى دیگر معتقدند که، ادریس(ع) در بابِل متولد و در همانجا بزرگ
شد. وى در اوایل عمر خویش از علوم شیث بن آدم که جدّ اعلاى او بود بهره مىجست… و
آنگاه که به حد کمال رسید، خداوند بدو نبوت و پیامبرى عنایت فرمود.
آن حضرت،
مردمِ فاسد را از مخالفتِ با آیین حضرت آدم و شیث(ع) نهى مىکرد و [در این راستا]
عدهاى اندک از او اطاعت کرده و بیشتر آنان با وى به مخالفت برخاستند،از این رو او
و پیروانش از آن سامان بیرون رفته تا به مصر رسیدند.
ادریس(ع) و همراهانش در مصر
اقامت گزیدند و مردم را به امر به معروف و نهى از منکر و اطاعت از خداى – عزّوجلّ –
دعوت کرد، چنانکه گفته شده: وى مردم را به آیین الهى و یگانگى خدا و پرستش
آفریدگار و رهایى مردم از عذاب آخرت به وسیله کردار شایسته در دنیا دعوت نمود و
آنها را بر بىرغبتى به دنیا و رفتار عادلانه تشویق کرد و دستور داد تا آنگونه که
وى مىگوید نماز به جاى آورند و دستور داد ایام مشخصى در هر ماه روزه بگیرند و آنها
را به جهاد براى مبارزه با دشمنانِ دین و آیین خود تشویق و براى دستگیرى از
مستمندان به آنان دستور پرداخت زکات را صادر فرمود.
جمله <الایمان بالله یورث
الظفر؛ ایمان به خدا پیروزى را در پى دارد» برنگین انگشترى وى منقوش بود و بر
کمربندى که هنگام نماز میت مىپوشید، این جمله نوشته شده بود: <السعید من نظر
لنفسه و شفاعته عند ربه اعماله الصالحه؛ سعادتمند کسى است که در کارهاى خویش
بیندیشد و کارهاى شایسته وى شفیع او نزد پروردگارش خواهد بود.»
آورده اند: قوم حضرت ادریس(ع) بر او خیلی جفا کرد، تا اینکه
خدا خطاب به ادریس فرمود اینان قدر پیامبر وحجت من را نمی دانند لذا تصمیم گرفته ام
، تورا از ایشان بگیرم و اینگونه غیبت چهل ساله ادریس آغاز گشته و قوم او دچار عذاب
الهی گشتند.
چنان گرسنگی آنان را فرا گرفت که سنگ بر شکمشان می بستند ، پس از
چهل سال فقهایی در میان ایشان ظاهر شدند (خوب دقت فرمایید نقش ولایت فقیه در عصر
غیبت همین است) و خطاب به مردم گفتند:
ادریس از میان ما رفت ولی خدای ادریس که
هست، مگر ادریس از ما چه می خواست ؟ فقط یک جمله ”در محضر خدا معصیت
نکنید”.
مردم پذیرفتند و از همان لحظه توبه نموده و گناهان خود را تر ک کردند به
محض این تصمیم ، خداوند به ادریس فرمود:
برخیز که بندگانم لایق گشته اند
و زمان ظهور تو فرا رسیده است ادریس خطاب به خداوند متعال عرضه داشت :خدایا اینان
قوم فاسقی هستند و ممکن است توبه شان حقیقی نباشد.
به خاطر این
ترک اولی و تعلل از سوی ادریس ، خدا ۳ روز گرسنگی به او چشاند همانگونه که قومش
این رنج را تحمل کرده بودند و پس از آن ادریس دو باره در میان قوم خود ظاهر گشت و
به ادامه ماموریت الهی خود پرداخت.
آری ادریس پس از چهل سال دوباره
ظهور کرد چون قومش لایق حضور حجت خدا شدند و شرط اصلی این ظهور اصلاح افراد آن
جامعه بود.
ای کاش می دانستیم چون گنه کاریم و چون ۱۱ حجت خدا را کشتیم خداوند
آخرین گنجینه خود را از ما گرفت و تا روزی که همچون قوم ادریس پیامبر به این نتیجه
نرسیم که دلیل غیبت چیزی جز گناه کاری ما نبوده خدا حجت خود را نخواهد
فرستاد.
- هرگز
کسى نمىتواند خدا را بر نعمتهایش سپاس گوید، آن گونه که او نسبت به بندگانش عطا و
بخشش فرموده است.
- خدا را با نیّت خالص بخوانید و روزه و نمازهاى خویش را نیز
خالصانه به جا آورید.
- نسبت به دنیا دارىِ مردم حسد نورزید، زیرا بهره ورى
آنان اندک است.
- کسى که از حد کفایتِ زندگى، قانع نباشد، هیچ چیز او را بى
نیاز نمى کند.
- حیات و زندگىِ روح، در حکمت نهفته است.
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : سه شنبه یازدهم تیر ۱۳۹۲ | 20:12 | نویسنده : مینا |
اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخواندهاید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.
"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده
نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.
گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان 6 کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است.
همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : یکشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۲ | 19:2 | نویسنده : مینا |
__________________
داستان نردبان فروشی ملا
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می
فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد
آنرا می فروشم.
__________________
داستان لباس
نو
روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی
برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس
نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید
این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی
کردند.
__________________
داستان ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به
جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم
او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول
بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی
یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش
را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره
نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
__________________
داستان خانه
ملا
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان
هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می
برند!
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 23:10 | نویسنده : مینا |

چرا سلیمان (ع) آخرین پیامبری است که بهشت می رود؟
بارها این جمله را شنیدهایم “هر که بامش بیش، برفش بیشتر” این جمله دارای پیامهای فراوانی برای ماست که چگونه توشه سفر خود را ببندیم تا موقعی که میخواهیم حساب آن را پس دهیم کمتر وقت بگیرد.
یکی از نعمتهایی که خداوند به برخی از افراد داده ثروت و دارایی است که میتواند اسباب عذاب و گرفتاری برای انسان باشد و هر انسانی میتواند این ثروت و مال را در راههای مختلف خرج کند اما آنچه مهم است این است که خداوند روزی درباره همین داراییها از ما حساب پس میگیرد.
در این باره ثروت حضرت سلیمان (ع) و عاقبت آن حضرت را که یک درس بسیار زیبا و آموزنده برای همه ماست مرور میکنیم.
سلیمانبن داوود از نادر پیامبرانی است که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سالها بر انسانها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را میدانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است.
درباره ثروت ایشان آوردهاند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که میخواست به جایی برود روی آن فرش مینشست و هر جا و با هر سرعتی که میخواست، آن فرش وی را به مقصد میرساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن میگفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی اسرائیل).
سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، ۲۵ فرسخ از جنیان، ۲۵ فرسخ از پرندگان، ۲۵ فرسخ از انسان و ۲۵ فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان میآوردند.
در آشپزخانههای آن حضرت روزی ۱۰۰ هزار گوسفند، ۴۰ هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ میشد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود میپخت.
روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود: تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو.
سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را میدیدند و گمان میکردند که زنده است. بعضی میگفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست.
عدهای میگفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و … و خلاصه خداوند موریانههایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است.
نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت میرود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب میشود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد.
پس از این داستان درس میگیریم که نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر میشود.
.gif)
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 1:9 | نویسنده : مینا |
حکایت و داستان امروز :
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : یکشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ | 3:51 | نویسنده : مینا |
همین و والسلام
نابینا و فضول
شتر دیدی ندیدی
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : یکشنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۲ | 2:6 | نویسنده : مینا |
موضوعات مرتبط: داستان
تاريخ : پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۱ | 7:46 | نویسنده : مینا |
